آریاناآریانا، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

آریانا فسقلی

عکس هنریا خاله محدثه

        اعلام میدارم خاله محدثه هستم که عکس گذاشتم وگرنه این مامان سمانه که ..!!!!!!!خاله آسیه ببین دختر بزرگ شده ژستم دیگه میگیره ..اصلا میخوام ببینم اگه من یعنی خاله محدثه نباشم که از فسقلیا شمت عکسا هنری بگیرم کی میخواد واستون شکار لحظه ها کنه؟؟؟؟؟مدیونید اگه بزرگ شیدو بهتون بگم برو کنترل و بیار و نرید بیارید و خودتونو بزنید به اون راه..       ...
30 آذر 1392

2ماهگی

دختر عزیزم بزرگ شدی واکسن 2ماهگیت را امروز زدی وای که چقدر گریه کردی مامان از ته دل جیغ میزدی وگریه می کردی که اشکاتم راه افتاد مامانی منم پاهات را گرفته بودم که تکون ندی 2تا واکسن داشتی رو 2تا پاهات زد تو هم همین طور گریه می کردی بابایی اومد ونازت کرد وسرتو گرفت نازت کرد واسه بابایی لب میزاشتی تا این که اروم شدی بعد بغلت کردم نازت کردم تو هم ناز می کردی اومدیم خونه خوب بودی خوابیدی تا این که ساعت 3 ازگریه بیدار شدی وجیغاگذاشتی پاهات خیلی درد می کرد تکونشون نمیدادی منو بابایی هم پاهات را بستیم که تکون ندی اذیت بشی ولی تا می پریدی بالا پاهات تکون می خوردو گریه می کردی دل مامانا ریش کردی قطره هم بهت دادیم تا یکم اروم شدی بابایی هم رفته عروسی د...
13 شهريور 1392

40روزگی

اریانا جونم الان 40 روزت شده مامان خیلی ناز شدی دخترم مامانم دیگه یادگرفته کارهاتو انجام بده.دختر خالت روژینا هم رفته همدان خیلی تو را دوست داره ها همش میخاد دستشا بکنه تو چشمت یا دستتا بگیره یا سرتا ناز کنه وقتی خونه مادر جون برده بودیمت حمام روژینا گریه میکرد که کجا بردیمت که خاله اسیه بهش گفته بود اوخ شده بردنش حمام  .روژینا مهربون گریه میکرد پشت درکه چرا اوخ شده بهت میگه ایایا دستشا گچ گرفته تو ماشین خورده به دسته در دستش گوخ شده به قول خودش .مامان دیگه کمتر میخوابی وقتی بیداری کلی باهم بازی میکنی تو هم خیلی دوست داری واسه مامان دست وپاهاتا تند تند تکون میدی  قربونت بشم   ...
25 مرداد 1392

تولدت مبارک

دختر نازم تو همون هفته ٣٨ به دنیا اومدی یعنی همون فردای روز ی که رفتم دکتر قدم به این دنیا گذاشتی اون روز رفتیم با بابایی دکتر وبه دکترم خانم صابری عزیز گفتم که کمی درد دارم ولی زیاد نیست معاینه کرد وگفت دردهات شروع شده برو بیمارستان تا یه نوار قلب بگیریم من وبابایی هم خیلی سریع خودمونا به بیمارستان رسوندیم بعد از این که نوار قلب گرفته شد مشخص شد که هنوز وقت داریم پس به خونه برگشتیم ولی تا صبح درد داشتم ولی کم بود صبح به دکتر زنگ زدم وگفتم درد دارم اونم گفت خودتا سریع برسون بیمارستان منم میام  که من وبابایی و٢تا مادرجونا رفتیم بیمارستان ساعت ١٢ رسیدیم که بعد از اینکه کارای بیمارستان انجام شد وبعد از تزریق امپول فشار دردای مامان خیلی زیا...
1 مرداد 1392

تولد یه پرنسس

سلام.من خاله جون محدثم اومدم این لحظه ی قشنگو به یاد موندنیو این جا ثبت کنم ..پرنسس کوچولو چند دقیقه ی پیش به دنیا اومده هممون خیلی خوشحالیم .خیلی وقت بود که واسه اومدنت لحظه شماری میکردیم .خداجون بابت این هدیه ی دوست داشتنیت ازت ممنونیم ..مادرجون وقتی خبره به دنیا اومدنتو داد هنوز ندیده بودت ولی صدای قشنگت وقتی گریه میکردیو میشنید اما من از پشت تلفن هرچی سعی کردم نتونستم صداتو بشنوم .مامان سمانه ام هنوز از اتاق زایمان بیرون نیاورده بودن.اینو بدون خاله محدثه خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست داره .راستی مامان سمانه و بابا فرشید مبارکتــــــــــــــــــــــــــــــــ...
13 تير 1392

هفته 38 بارداری

دختر نازم الان هفته ٣٨ هستی ومامان وبابا هرروزوهر شب منتظر تو هستن که به دنیا بیای امروز نوبت دکتر دارم قرار شده اگه این هفته به دنیا نیومدی هفته دیگه دکتر واسم تاریخ بزنه واسه زایمان واسه همین من وبابایی هرشب منتظر تو بودیم که این هفته هم تمام شدو تو به دنیا نیومدی عصر با بابایی میرم دکتر دیگه امروز معلوم میشه که انشاالله کی به دنیا میایی ساک بسمارستان را خیلی وقته بستم اتاقتم عزیزکم امادست همه چیز واسه ورودت به پیش منو بابایی امادست پس زودتر بیا
12 تير 1392
1